آرشاآرشا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

با تو دوباره

پدر که باشی;

پدر كه باشي !!! با تمام سختي ها و مشقت هاي روزگار،با ديدن غم فرزندت مي گويي : "نگران نباش ، درست ميشود. خيالت تخت ، مــــــــــن پشتت هستم " پدر كه باشي ؛ سردت مي شود و كت بر شانه ي پسر مي اندازي. چهره ات خشن مي شود و دلت دريايي....آرام نمي گيري تا تكه ناني نياوري پدر كه باشي ؛ عصا مي خواهي ولي نمي گويي. هرروز، خم تر از ديروز، جلوي آينه تمرين محكم ايستادن مي كني پدر كه باشي ؛ در كتابي جايي نداري و هيچ چيز زير پايت نيست. بي منت از اين غريبگي هايت مي گذري تا پدر باشي. پشت خنده هايت فقط سكوت مي كني. پدر كه باشي ؛ به جرم پدر بودنت، حكم هميشه دويدن برايت ميبُرند. بي اعتراض به حكم فقط مي دوي. بي رسيدن هامي دوي و در تنهايي ات نفسي ت...
23 اسفند 1390

آرشا و جشن نوروز

شنبه موسسه خوب آبان برا بچه ها جشن نوروز گرفته بود جشن خوبی بود براشون یه سفره هفت سین خوشکل گذاشته بودن بچه ها خودشون اونجا هفت سین درست میکردن البته آرشا فقط شیطونی میکرد یه کم شیرینی درست کردن و خوردن که آرشا باز هم فقط خورد و چیزی درست نکرد نمایش حاجی فیروز و عمو نوروز داشتن وقت خداحافظی هم به هر نی نی یه ماهی گلی عیدی دادن. یه خانم عکاس هم اومده بود و از نی نیها و ماماناشون با هفت سین عکس گرفت که هنوز عکس ها اماده نیست. این هم آرشا و روز جشن نوروز در حال نون و پنیر و سبزی خوردن ...
22 اسفند 1390

آرشا و قصه و نقاشی

آرشا هیچ رقمه با کتاب و قصه ارتباط برقرار نمیکرد یعنی تا من کتاب مبآوردم براش قصه بخونم یا شعر بخونم عصبی میشد و میخواست کتاب و پاره کنه بعد از کلی فکر یه راهی به ذهنم رسید یه دیوار بین اتاق آرشا اتاق خودمون رو اول تا جایی که قد آرشا میرسید روزنامه زدم روش هم یه مقوا سفید چسبوندم مداد رنگی ها و پاستل روغنی هامو آوردم و شروع کردم روی مقوا خط خطی کردن بعد دیدم آرشا توجهش جلب شد اسباب بازی هاشو ول کرد اومد سمت من همینجور که وایساده بود نگاه میکرد شروع کردم چشم چشم دوابرو رو خوندن و کشیدن آرشا  کلی ذوق کرد یه مداد هم دادم دست آرشا اون هم سعی کرد خط خطی کنه اول مدادو سر و ته میگرفت ولی بعدش یاد گرفت خلاصه که من همینجوری کلی شعر و قصه براش خو...
19 اسفند 1390

عاشقتم

هیچی خوشمزه تر از این نیست که یه جوری بچلونمت جیغت در بیاد همچین خستگی از تنم در میاد     ...
17 اسفند 1390

اولین قرار مردونه ...

دیروز عصر من داشتم برا خودم همیچوری بازی میکردم که عموم بهم زنگ زد گفت حاظر شو بریم ددر. مامانی هم کلی منو خوش تیپم کرد و عمو اومد دنبالم و رفتیم. تازه چوبشورهامو هم با خودم بردم خلاصه منو عمو و دوستای عمو رفتیم به اولین قرار مردونه من، کلی خوش گذشت کلی دست تو چشم و دماغ دوستای عمو کردم تازه وقتی هم چوب شور میخوردم برا اینکه اونها هم دلشون نخواد دهن اونها هم میکردم  عمویییییییی مرسی که منو بردی ددر و کلی بهم خوش گذشت باز هم ببرم   اینجا هم پشت در نشستم منتظر عمو تا بیاد منو ببره   این هم که دستمه اسباب بازی جدیدمه از تو کابینت های آشپزخونه پیداش کردم انقده خوبه باهاش میرم شکار اسباب باز...
10 اسفند 1390

آرشا و خانواده انگشتیش :)

خوب معرفی میکنم از سمت چپ بابا سورنا، مامان وجی، بابا جون، عمه سوران، عمو سام (البته مامان وجی و باباجون اصلی خیلی جوون تر و خوشتیپ تر از این انگشتی ها هستن ها) اون دسته هم دست خاله صباست  مامانی هم چون میخواست از ما عکس بگیره دیگه خودش نتونست بیاد تو عکس این عکس مال 6 ماهگی آرشا هست ...
8 اسفند 1390

آرشا هپلی

یه چند وقتی میشه که من خودم دوست دارم غذا بخورم البته بیشتر کثیف کاری میکنم ها ولی به مامانی هم اجازه نمیدم دست به قاشق و بشقاب من بزنه تازه به جز قاشق خودم کفگیر تو قابلمه رو هم میخوام قاشق بزرگ هم میخوام یه چند تا هم کاسه و بشقاب اضافی میخوام آخه وقتی من غذا میخورم مامانی حوصلش سر میره من هی باید این کاسه بشقاب ها رو براش بندازم رو زمین تا اون دوباره برداره بده من باز من براش بندازم البته بلانصبت هاپوااااااااا فکر نکنید مامانم هاپوی منه نههههههههه مامانمه. خلاصه که من کلی با این عذا های خوشمزه حال میکنم انقدر خوشمزه است که حیفم میاد تموم شه برا بعدنم تو پیرهنم قایم میکنم ولی نمیدونم چرا بعدن هرچی میگردم نیستن بعد وقتی مامانی پوشکم رو باز...
3 اسفند 1390
1